۱۳۹۱ خرداد ۱۵, دوشنبه

روایت من از انتخابات و جنبش سبز: سیلی که با هم ساختیم

آخرینتصویر نگاه گذرا دوستانی بود که برای بدرقه پشت پنجره غبار گرفته قطار دست تکان میدادند، با چشمانی نگران و البته حسرت آمیز. مقصدم فرودگاه و پروازی بود که من و به سرزمینی وصل میکرد که مصرع به مصرع حکایت‌های این چند وقته‌اش جانم را به آتش می‌کشید، قرار بود بروم تا بخشی از آن سرود شوم، بخشی از آن همسرایانی که حکایت شاعری‌شان دنیا را برداشته بود. دوباره حساب می‌کردم: امروز پنجشنبه است، فردا جمعه است و روز قدس، شنبه و یکشنبه هم که با دوستان فعال قرار دارم، کی‌ به خانواده اطلاع دهم که برگشته ام؟ شاید هفته بعد. 

فرودگاه، کنترل پاسپورت و نگاه قفلِ مأمور به دستبند سبزم: سیدی؟ سکوت و لبخند و جواب لبخند و فضای باز فرودگاه و دستهای رقصان دوستان و نگاهی‌ که بلا اشکال بودن شرایط رو اعلام میکرد. به خانه رسیدیم، هنوز تنها چمدانم کامل باز نشده که گزارشات شروع شد: عکس‌ها را لای روزنامه بذاریم و ببریم بهتره، کفش کتونی خوبه، ولی‌ تابلو می‌کنه که چرا داریم میریم بیرون، مکان؟ هم آزادی و هم هفت تیر، معلوم نیست. راستی‌، چند نفریم؟ فعلا ۱۵ نفر، ولی‌ بهتره ماشین رو دور پارک کنیم ... . سر میز شام نگاه‌ها به میز دوخته شده و سکوت. باید از نگاه‌ها فرار کرد، مخصوصا نگاه مادر و پدری که از سر شب چندین بار تاکید کرده بودند که فردا باید در خانه بمانیم تا کمک‌شان شویم، و البته می‌دانستند که نه ما میتونیم بمانیم و نه آنها کمکی‌ میخواهند، آخرین تلاش‌های مادرانه، اینبار بی‌ رمق تر و در نهایت: مواظب خودتان باشید، ناهار منتظریم، منتظر همه تان. 

ناشتا نخورده شال و کلاه کردیم، مقصد اول آزادی بود، نتیجه تنها خیابان‌های ساکت و خلوت و البته چهار راه‌هایی‌ که میزبان ون‌های سیاه و سربازانی بود که ترس‌شان را پشت لباس‌های مشکی‌‌شان پنهان کرده بودند، پس کجایند؟ و دوباره دلهره همیشگی‌: نکنه نیایند، نکنه ... . هنوز به هفت تیر نرسیده بودیم که تجمع سنگین گاردی‌ها فضا را عوض کرد، در یک فرعیِ نزدیک ماشین‌ها را پارک کردیم و با دست خالی‌ و نشان‌های سبز مخفی‌ شده به سمت میدان راه افتادیم، عکس‌ها و پوستر‌ها لای روزنامه، در ماشین. فضای فرعی‌ها پر بود از عابرینی که کفش‌های کتانی به پا داشتند و با نگاهی‌ شک آمیز به هم نگاه میکردند، مقصد یکی‌ بود. دور میدان هم خبری نبود، تعدادی ایستاده و چند نفری نشسته و به تعداد ما نیروهای ضّد شورش. چه کنیم؟ چه میتوانیم کنیم؟ یعنی‌ نمی‌شه؟ باید بشه، وظیفه است، وظیفه. هنوز نیم ساعتی‌ نگذاشته بود که ندایی آمد: دوستان وسط، میخواهیم شروع کنیم. شناختمش، نمیدونم کجا و کدوم مراسم و جلسه، ولی میشناختمش، شاید هم فقط نگاه‌اش آشنا بود. دست اولین دوست و کشیدم و باقی‌ رو صدا کردم: وسط. می‌شناسی‌ اش؟ وسط، فقط وسط. چند نفریم؟ با این ۴۰ نفر نمی‌شه تجمع آغاز کرد: وسط و هنوز حرف کامل منعقد نشده بود که سفیر "یا حسین" اول آمد و جواب "میر حسین" و ناگهان زمین دهان باز کرد و چنان سیلی از انسان فواره زد که همه حیرت زده فقط به سمت خیابان کریم خان رانده شدیم، به رنگ سبز، به آواز امید، کنار هم، با هم و مأمورینی که تنها کاری که میکردند باز کردن راه بود که مگر کسی‌ یارای ایستادن در مقابل این سیل هست؟ خدایا شاهد باش





۱۳۹۱ خرداد ۱۴, یکشنبه

روایت من از انتخابات و جنبش سبز: ستاد سبز "امید"



تا روز انتخابات:
چند ماهی‌ بود که فضای انتخابات ما رو هم گرفته بود، با معدود بچه‌های دانشجو جمع شده بودیم و یک ستاد انتخاباتی تشکیل داده بودیم، عکس چاپ میکردیم و بنر می‌ساختیم و مردم را به حضور در انتخابات دعوت میکردیم. زیر نگاه متعجب غیر ایرانی‌‌ها و البته سرزنشگر مخالفین پرچم دست میگرفتیم و راه میفتادیم تا به سهم خودمان همداستان شوری شویم که کشور را گرفته بود، همراه موجی شویم که وعده به تغییر میداد، می‌خندیدیم و سرود می‌خواندیم و به امید هم امیدوار بودیم، رنگ سبز شده بود رمز وحدت ما، قلم مو به دست گرفته بودیم و مابین همه شکاف‌ها را سبز میکردیم تا در نهایت پیکری بسازیم که هیچ حاکمیتی یارای مقابل با آن را نداشته باشد. این میان ته دلم دلشوره‌ای عجیب همیشه حضور داشت، ترسی‌ که زمزمه میکرد که نمی‌گذارند، اینها مردِ به رایِ ملت احترام گذاشتن نیستند، اینها زبان مدنیّت نمی‌فهمند، هراسی که دائما با من بود و البته نمیگذاشتم رنگ لبخند‌هایم را کمرنگ کند، چرا که ما به قدرت امید ایمان داشتیم. روز به روز سپری کردیم تا رسیدیم به روزِ انتخابات و آن شب غم‌انگیز و آن اخبار رعب آور و کابوسی‌ای که در قالب تک جمله خبری به واقعیت تبدیل شد: کودتا کردند ... 

۲۴ خرداد:
تو یک اتاق ۱۶ متری حدود بیست نفر نشسته بودیم، چند نفری با بهت به دیوار زل زده بودند و یکی‌ دو نفری هم آنقدر گریه کرده بودند که دیگر توان همان زل زدن هم نداشتند؛ سر به زیر انداخته بودند و گاه گاهی‌ آهی عمیق میکشیدند. معدود صدایی هم اگر بود اخباری بود که خوانده میشد: "سحرخیز هنوز دستگیر نشده"، "رمضان زاده ناپدید است" ...، می‌دیدیم که ایمان مان به قدرت "امید" ترک خورده و جایش خشم و هراس جوانه زده. بارها و بارها متن صحبت‌های آخرِ شب میر را مرور میکردیم: "تسلیم این صحنه آرایی خطرناک نخواهم شد". ولی‌ اگر بشود چه؟ زمزمه‌ای بود که چندان جدی نبود: میر با آقای خامنه‌ای دیدار کرده، نتیجه هر چه بوده مثبت نبوده و میر می‌خواهد ملت را دعوت به یک تجمع اعتراضی کند. تجمع؟ پیچک نامیدی چه با قدرت رشد میکرد و روی هر سطحی را میپوشاند: شکل نخواهد گرفت، رهبران قانع خواهند شد که حفظ نظام، آنهم با تفسیر و شرایط خامنه‌ای از اوجب واجبات است. و اینکه فرضا هم قانع نشوند و بر قول بمانند، چه کسانی‌ تجمع خواهند کرد؟ ملتی که در یک شب قیمت سوخت‌شان را چند برابر کردند و حداکثر مقاومت‌شان چند بوق شبانه بود؟ اصلا بیایند، حداکثر می‌خواهد ده پانزده هزار نفری شود که ساکت کردن و جارو کردنشان کار نیروهای ۴ تا پایگاه بسیج خواهد بود. تلفن بدست با دوستان درگیر و نزدیک به ستاد‌ها صحبت میکردیم، نامیدی مان قدرتمند تر شد: هوا دلگیر، سرها در گریبان، دست‌ها پنهان ...، واقعا زمستان است؟ دستی‌ که به پیراهنم آویزان شد و نگاهی‌ که از فرط سرخی توان تمرکزی بی‌ لرزش نداشت: چه میشود؟ و صدایی ناله گونه که بزور از گلویم خارج میشد: امیدوارم که بشود، واقعاً بودم؟ 

غروب ۲۵ خرداد:
باور نمیکردم، دروغ است، یعنی‌ چی‌ این عکس ها؟ یعنی‌ چی‌ این جملات که تهران با مردم فرش شده؟ تلفن بدست مثل دیوانه‌ها سالن رو بالا و پایین می‌کردم: بهروز، کجایی‌؟ چه خبره اونجا؟ چرا گریه میکنی‌؟ بگو به‌خدا؟ یعنی‌ چی‌ ته جمعیت و نمی‌بینی؟ بهروز می‌کشمت اگه دروغ بگی‌، بهروز دارم گریه می‌کنم، راستش و بگو؟ کی‌ میام؟ بزودی، هفته دیگه، نه، بذار ببینم، میام، من باید برم، ... . و دوباره امید و البته ستادی که باید دوباره فعال شود.